مليكا جانمليكا جان، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

ملیکای عزیزم

بدون عنوان

1396/10/30 9:31
نویسنده : بابا
172 بازدید
اشتراک گذاری
✍️ ارسال مطلب و عکس در وبلاگ
دخترم دنیا محلّ گذره...

معلومه که منم یه روز می‌میرم کوچولوی من. بابای منم یه روز می‌میره. همونطور که بابای بابام مُرد و فقط یه عکس ازش مونده. اما زندگی سخت‌جون‌تر از اونه که فریبایی‌ش رو کنار بذاره و مرگ رو آدم حساب کنه.

زندگی خیلی خیلی فریبا است. واسه همینه که آدما با اینکه می‌دونن می‌میرن، اما باز بچه میارن و دیگرانی رو به زندگی دعوت می‌کنن. آدم وقتی جوون و خامه فکر می‌کنه آخه چرا منو آوردن به این زندگی. با اجازه‌ی کی؟ با اندک شکست و خراشی، از آدم و عالَم نومید می‌شه و زودی می‌خواد رگِ دستشو بزنه و خلاص. اما وقتی تب‌وتاب‌های اوایل زندگی خوابید، می‌فهمه که نه، همیشه چیزی هست که زندگی رو زیستنی و ادامه‌دادنی می‌کنه.

آدم وقتی جوونه مثل اون بچه ‌پرنده‌هاس که همه‌ش دهن‌شون بازه و کمی دیر غذاشون برسه، می‌خوان آسمونو نوک بگیرن. اما جوجه‌ها که پرنده بشن می‌فهن که لذتِ اصلیِ زندگی تو دریافت کردن نیست، تو بخشیدنه. تو بخشیدن زندگی به یکی دیگه. اون‌وقت قدر زندگی رو می‌دونه. نه به این خاطر که چیزای زیادی بهش داده، بلکه به این خاطر که می‌تونه چیزای زیادی به دیگران بده. از این رها کردن لذت می‌بره. از لقمه تو دهن کسی گذاشتن، خنده رو لبی نشوندن، روشنی به دلی هدیه دادن.

تا وقتی فقط چشم به راه و گوش به زنگی که دریافت کنی و به چنگ بیاری، زندگی باهات در می‌افته. وقتی بخوای با زندگی بجنگی شکست می‌خوری. فقط وقتی می‌خوای رها کنی و ببخشی، شاخه‌ی خمیده‌ای را راست کنی و گلدانی رو آب بدی، شکست نمی‌خوری. آنها که می‌جنگند، همیشه شکست می‌خورند. زندگی رو ببخش، تا بهت برگرده، دست تو گردنت بندازه و زیر گوشت بگه: ببین چه قشنگم.

مرگ، گردوخاک به پا می‌کنه، اما زندگی راهشو می‌ره. بی‌اعتنا به گردوخاک‌های مرگ. زندگی از قلبت شروع می‌شه و به قلب برمی‌گرده. این قلبو کوچیک نبین. قلبت انقد بزرگه که خدا می‌تونه مهمونش بشه. محبت میتونه سرِ سفره‌ش بشینه و از قلب‌ خوبت، لقمه برداره.

آره کوچولوی من، همه‌مون می‌می‌ریم، اما زندگی هنوز، همچنان، و شاید تا همیشه، می‌درخشه. شاید فک کنی درک نمی‌کنم وضعیت سخت پدرهایی رو که شب با سرشکستگی و دست‌های خالی به خونه بر می‌گردن. اما من فکر می‌کنم همین پدرِ دست‌خالی هم وقتی شب یه گوشه لم داده و نگاهش می‌افته به بازیگوشی‌های بچه‌ی کوچیکش، کلّی ذوق می‌کنه و حتا اگه چیزی نگه یه مهربونی بزرگی تو چشاش جاری می‌شه و حس می‌کنه هنوز، همچنان، زندگی، فریباست.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)